برگرد...هرآنچه دارم عاشقانه برای تو



خوب من اومدم با یکم حرف و تعریف از این چند روز تعطیلات

راستش تا خود روز عید من در حال پخت شیرینی بودم و خستگی همه جونمو گرفته بود،ولی دوس نداشتم این خستگی رو با خودم به سال جدید ببرم

موقع سال تحویل لباس مشکیمو در آوردم موقت و یه شومیز سفید پوشیدم ،موهامو اتو کشیدم و یه رژ هم زدم و نشستم رو مبل و مشغول دیدن برنامه های سال تحویل شدم ،هر کانالی میزدم یه چیزی نشون میداد،ولی ترجیحم این بود که با شبکه سه سالم تحویل شه ،داداش کوچیکه که شبکار بود و سره کار بود. بزرگه هم خواب بود ،فقط خودمو مامانم بودیم ،قران رو باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی نور ! 

اینبار با اعتقاد بیشتر !

دعا کردم خدا کمکم کنه تو سال جدید به هدفای درسیم برسم ،و ازدواج کنم و از این حبس در بیام

برای خانوادمم دعا کردم 

سال تحویل شد و من آرومه آروم بودم و از گریه خبری نبود ،مثل سال پیش ! 

مامانم اومد رو بوسی کردیم و بعدشم یه خوردا تلویزیون دیدیم و تبریک سال نو گفتیم تلفنی و خوابیدیم ! 

یکم عید تو خونه بودیم هیچ خبری نبود فقط خواهر اومد و پول شیرینیامو داد با پنجاه تومن عیدی،منم پنجاه تومن عیدی دادم به دختر خواهر

دوم هم رفتیم خونه ی عمم و اونجا متوجه شدیم دسر عمم دهم میره تهران که از اونجا بره برای همیشه آلمان 

دیگه همه ی حرفا حول محور آلمان و این چیزا بود

سوم که میشد روز تولد بابام ،رفتیم سر خام بابام و بعدش از اونجا رفتیم با هنر که داداش بزرگه لباس بخره ،به منم اجازه نداد پیداه شم چون لباس فروشیه مردونه بود ! این شد که مت یک ساعتی تو ماشین نشسته بودم ،اتفاقا ماشین کنار یه مغازه به نام خانه ی مد پارک شده بود که من خیلی دوس داشتم برم سرک بکشم ،ولی خوب اجازه شو نداشتم ! 

دیگه وقتی اومدن ،با مامان رفتیم یه سر زدیم و همه چیزاش گروووون بود که من نخریدم و اومدیم دیگه کلا خونه ! 

وسایلمونو جمع و جور کردیم و دوش گرفتیم و چهارم نزدیکای ظهر ،بعد اهار راه افتادیم سمت شهرستان

از اهواز کلا حالم بد بود و دلم پیچ میرفت و گلاب به روتون اسهال گرفته بودم 

ولی خوب شده بودم ،رفتیم ترمینال ،دوباره شروع شد ! 

یه استرسی گرفته بودم تو راه ،خلاصه با هر بدبختی بود ،رسیدم خونه خالم و دیگه ترکیدم !!!!

وای چه دل دردی داشتم ،تو دلم انگار رعد و برق میزد ! 

گرسنه مم بود 

خالمم از اونجایی که تنهاست و حوصله غذا پختن نداره،همش فریزری میخوره ،هی منم میرفتم سراغ یخچالش میدیدم هیچی نیست ،کلافه شده بودم ،دیگه گفتم خاله یه چیز بده من بخورم من دارم میمیرم ،از تو فریزر پلو عدس در اورد ،گرم کردم خوردم ،اینقد گرسنم بود که هول بود ،اصن حالم خوب نبود 

وقتی هم سیر شدم ،بازم دلم درد میکرد و صداهای وحشتناک میداد

یه خورده چرت زدم ،ولی مگه حالم خوب میشد ! 

قرص هم خوردم و شبش رفتیم خونه خالم که پسرش فوت کرده ! 

یه خورده اونجا نشستیم و برگشتیم خونه این یکی خالم

دوشنبه و سه شنبه کامل بارون بارید 

در حد سیل 

طوری که دیگه کلافه شده بودیم 

من که از بارون بدم میومد ،دیگه داشتم این دو روز روانی میشدم

با هر بدبختی بود گذشت 

سه شنبه عصر دیدیم هوا یه خورده صافه ،با مامانم رفتیم بازار و یه خورده قدم زدیم و طی یه حرکت جوگیرانه ،باز دویست و شصت تومن دادم یه مانتوی دیگه اونم بازم مشکی ! 

چهارشنبه باز رفتیم بازار ،این دفعه با دختر خالم و مامانم ،یه جفت کفش اسپرت مشکی دیدم خوشم اومد خریدم ،و بعدش رفتیم خونه داییم! 

شام کباب مرغ بود و دیگه داشتیم شام میخوردیم که خالم و دو تا دخترشم اومدن و دیگه تا اخر شب با هم بودیم و اونا قلیون میکشیدن ما هم حرف میزدیم از هر دری ،اتفاقا همون روز ناهارم باز کباب مرغ داشتیم خونه خالم که فرش انداختیم تو حیاط و هوای خوب کباب زدیم

پنج شنبه رفتیم سر خاک و برگشتیم و خالم اینا جمع شدن که همه برزخ بودیم و جای پسر خالم به شدت حس میشد و جمعه هم تو خونه بودیم تا عصر ،عصر هم رفتیم خونه اون یکی خالم ،یه خورده اطراف خونشون تاب خوردیم اخه خیلی سبز و قشنگ بود ،مزار مادربزرگمم اون نزدیکا بود ،رفتیم اونجا هم سر زدیم و چند تا عکس گرفتیم و بعدش برگشتیم خونه خالم و شام هم قرمه سبزی خوردیم و برگشتیم خونه این یکی خالم و وسایلمونو جمع کردیم و صبح شنبه ساعت 8 راه افتادیم سمت اهواز .

این بود داستان این مدتی که رفتیم سفر ،این وسطا یه ماجراهایی هم پیش اومد که تو پست جداگانه مینویسم



خوب من اومدم با اخرین پست سال 97 

از این چند وقت بگم و اتفاقات ریز و درشتش 

مرگ پسر خاله ی عزیزم که نابودمون کرد و روزای سختی رو طی کردیم .

14 اسفند ساعت 9 شب وقتی داشتیم شام میخوردیم ،تلفن مامانم زنگ خورد و خاله هام گفتن که پسر خاله م تصادف کرده و اعزامش کردن بیمارستان گلستان ! 

خوب من با توجه به شناختی که ازش داشتم و میدونستم با احتیاط رانندگی میکنه ،گفتم لابد چیزی نیست ،احتمالا دست و پاش شکسته ! 

حتی به مامانم گفتم نگران نباش ،این زرنگه ،چیزیش نمیشه ! 

مامانم پا شد رفت بیمارستان و خبر دادن که بردنش شوشتر ! 

من و برادر بزرگه هم همچنان خونه و مندیگه داشتم مثه مرغ سر کنده ،بال بال میزدم 

یاده داییم افتادم و گفتم نکنه اینم اینجوری شده و رفته تو کما ! 

به این فکر کردم که تازه سه روزه ازماه عسل اومده،نکنه چیزیش شده باشه ،زنش چی میشه ! 

داشتم خودمو میخوردم که داداشم زنگ زد به پسر عمم که تو اورژانسه ،اون بی سیم زده بود شوشتر و از رو کارت عابر بانک تو جیبش ،شناساییش کرده بودن ! 

یه هو برادر بزرگه اومد با صدای گرفته بهم گفت که انگار میگن تموم کرده !!!!!!

عقب عقب رفتم ،پاهام سنگین شده بود و نمیتونستم قدم ور دارم ! 

یعنی چی ،با اون همه امید و شوره زندگی ،تازه سه روزه تشکیل خانواده داده ،الان میگن مرده ???

گفتم مطمعنی ?

گفت نمیدونم. فعلا به کسی نگو تا مطمعن شیم 

بازم باور نکردم 

گریه امونم نمیداد 

خواهر هم خودشو رسوند و اونم با من گریه میکرد 

دیگه اونجا دم بیمارستان به مامانم خبر دادن و مامانمم با گریه برگشت خونه 

نمیدونم اون شب چی به سرمون گذشت 

مثه یه خواب وحشتناک گذشت ،تا صبح نخوابیدم و گریه میکردم 

صبح زود با برادر کوچیکه و مامانم و خواهر و دخترش راهیه مسجدسلیمان شدیم .

باورم نمیشد ،هنوزم باورم نمیشه 

حتی وقتی دیدمش ،چشای بازش ،انگار داشت نگام میکرد ،نمیتونم توصیف کنم چقد داغون شدم از دیدن این صحنه ها ! 

زنش ،تازه عروس !!!

اینقد گریه کرده بود و مو کنده بود !! 

خلاصه که تا سه شنبه هفته بعدش ،که میشد هفته ش ،موندیم و بعدش برگشتیم.

منم دست به کار شدم برای شیرینیا 

پنج روز تمام دائم شیرینی پختم

الان از شدت کار سخت اون روزا پای چشمم گوده ! 

باقیه روزا هم به جمع و جورکردن خونه و شستن و تمیز کردن گذشت ! 

امروزم رفتم بازار ،فقط دو تا مانتو خریدم ،چون مامانم قهر کرد و گفت نظر نمیدم. برا همین من نمیتونستم تنهایی خرید کنم. به همین دو تا مانتو اکتفا کردم و برگشتم

چهارشنبه سوری هم که هیچ جایی نرفتیم و طبق معمول خونه بودم .

خوب دیگه من برم. احتمالا امروز بریم سر خاک بابام .واسه روز مرد ،بعدشم میریم مسجد سلیمان

پیشا پیش سال نو رو تبریک میگم بهتون ،امیدوارم تو سال جدید ،زندگی روی خوبی بهتون نشون بده و پر از شادی و خوشحالی باشه واستون 


اقا ،من شنبه عصر با هول و استرس فراوان ،با مادر و خواهر به بهونه ی خرید،خیلی یواشکی راهیه کافی نت شدیم

دختره پشت سیستم خیلی فس بود و از ساعت شیش تا 7کارمون طول کشید

یه فرم پر کردم و بعدش دختره اطلاعاتمو وارد سیستم کرد و مبلغ 57تومان ازم گرفت.

راستش میخواستم کنکور تجربی هم بدم ،یعنی الکی میخواستم شانسمو امتحان کنم ،بعد دیدم یه 57تومن دیگه هم باید بدم ،نه پولشو داشتم ،نه میتونستم از مامانم قرض کنم ،دیگه منصرف شدم

ولی خوب بازم همین انسانی رو یه چیزی در بیام خوبه ،البته که تاکییدم رو روانشناسیه .

ایشالا خدا کمک کنه .

دیروزم که میشد یکشنبه ،با دختر عمه م قرار گذاشتیم بعد باشگاه بریم دنبال کتابای من !

اقا من هی میگم پول ندارم وایسا تا حقوق بگیریم ،میگه نه من خودم میخوام برات بخرم،دیگه اخرش گفت به جاش واسم شیرینی عید بپز ،خلاصه این که منه بی پول ،دیروز بعد باشگاه باهاش راهیه بازار شدم

یعنی یه هوایی بود رویایی 

دوس داشتم ازادی داشتم هر روز میرفتم این مسیرو پیاده روی میکردم 

ماشینو پارک کرد نرسیده به پل نادری ،و از رو پل پیاده رفتیم 

من تو تمام عمرم که اهواز بودیم ،هیچ وقت این مسیرو پیاده نرفته بودم 

اخه خانواده اعتقادشون اینه این کار زشته در معرض دید مردم ،پیاده روی کرد ،همه نگاه میکنن !

اینقدم رو پل ماشین بود و شلوغ بود،استرس گرفتم 

ترسیدم یکی ببینتمون ،اخه به مامانم گفته بودم میریم خونه ش ،ته چین یادش بدم،حالا یکی رو پل میدیدم ،نمیگفت اینجا چیکار میکنی?

خلاصه که از رو پل گذشتیم و هی من کارونو نگاه میکردم که ابش بی نهایت اومده بالا ،یه خورده ذوق میکردم ،یه خورده لذت میبردم،یکم سر گیجه و در نهایت استرس که کسی نبینتم !

رسیدیم نادری و رفتیم شهر کتاب ،اونجا شماره یه خانومی رو دادن بهمون که کتابای انسانی رو ،دسته دوم میفروشه به قیمت کمتر ، دختر عمم زنگ زد بهش و دیگه بعدش رفتیم پاساژ کارون ،یه شلوار جین خرید واسه عیدش ،بعدم باز پیاده از رو پل برگشتیم و سوار ماشین شدیم و پیش به سوی خونه ش،تو مسیر هم ایستاد پیتزا و برگر سفارش داد و رفتیم خونه خوردیم و فیلم عروسیش رو گذاشت دیدیم و کلی مشغول بودیم و خوش گذشت ،ساعت 11هم شوهرش اومد خونه و منو رسوندن و رفتن ! 

اینم از این دو روز

حالا در حال تدارک واسه شیرینی عیدم ،میخوام سفارش بگیرم

دفترچه کنکور اومده

24 بهمن اومد 

خونه خواهر بودم یه هو یادم اومد همین حوالی باید دفترچه اومده باشه 

پریدم رو گوشی و زنگ زدم به دختر خاله م که پشت کنکوریه و گفتم شکیبا دفترچه اومده ? 

با یه حالت خنثی گفت اره !!!

میخواستم بهش بگم خوبه اینقد تاکیید کردم تا اومد خبرم کن و بی خبرم گذاشتی ،اما نگفتم 

گفتم الان چیکار کنم?

گفت برو کافی نت 

گفتم من که پیش ندارم ،مدرک چی میخواد ?

گف هیچی 

همچنان خنثی !!!

میخواستم از پشت خط بزنم تو دهنش اما اینم نکردم

ختمش کردم و رفتم سراغ فاطی و اون کامل راهنماییم کرد

بعد از ظهرش رفتیم باشگاه و برگشتن دختر عمم در یه کافی نت ایستاد و کامل پرس و جو کرد و بعدش رسوندم خونه !

رسیدم رفتم حموم ،حوله تو تنم بود که مامانمو صدا کردم بیاد تو اتاق اطلاع بدم که دفترچه اومده !

یواشکی باید میگفتم ،اخه برادرا نباید بفهمن !

یه دستشو زد به دیوار و اون دستشو با حالت خطو نشون برد بالا و گفت ببین مهربان ،کنکور دادی ،قبول شدی،حق نداری بیای بگی من میخوام برم دانشگاه هااااا 

اگه غیر حضوری بود میتونی بری ،اگه نه همین الان قیدشو بزن

گفتم الان من پزشکی در اومدم ،منتظر اجازه صادر کردن شمام ،حالا از کجا معلوم من در بیام اصن ،چرا این قدر زود خط و نشوناتو شروع کردی

دیگه پوشیدیم بعدشم رفتیم خونه عمم و سریع به بهونه خستگیه من ،برگشتیم خونه ،میخواستم سریال گرگ و میش رو ببینم و اصلا حوصله ی نق و نوقای نوه عممو نداشتم 

از طرفی هم اون دختر عمم که سر اون خواستگار ،ایسگامون کرده بود،میخواس بیاد و اصلا دلم نمیخواست باهاش رو در رو بشم

*امروز ظهر وقتی تو حالت خواب و بیدار بودم،داشتم به این فکر میکردم که کاش یکی پیدا بشه منو بگیره 

هرکی باشه

ظاهرشم برام مهم نیست 

قضاوت دیگران هم برام مهم نیست 

مگه الان بقیه از تباهیه من خبر دارن که قضاوتشون مهم باشه ،من که از عادی ترین کارا محرومم ،چرا بمونم ? 

ما خانواده ایی هستیم ،که خواهرم ،با یه شوهر معتاد ،و مشکلات اخلاقیه ریز و درشتش و یه پدر شوهر و مادر شوهر عوضی،داره زندگی متاهلی رو تحمل میکنه،ولی حاضر نیست به مادر و برادراش شکایت کنه ،چون ترجیح میده تو خونه خودش باشه با ازادیاش زندگی کنه !

این زندگی حاصل دیسیپلین کثیف برادر بزرگه بود و مادرمم بهش اب و تاب داد ،وگرنه ما پدرمون همچین ادمی نبود ! 

راستش وقتی مامانمو برادرم نماز میخونن ،احساس انزجار بهم دست میده

این چه عبادتیه 

این چه خدا پرستیه 

که همه رو خراب میدونن 

پشته همه حرف میزنن 

بعد میشنن تا اذان میگه ،نماز میخونن 

**خدایا شدیدا نیاز دارم به کمکت،کمکم کن

**شروع کردم به خوندن کتابای پیش،واسه ترم بعد ،فعلا تاریخو استارت زدم  



بعد از یه مدت کوتاه اومدم دوباره بنویسم ،فکر کنم امروز ولنتاین باشه !

طبق معمول همیشه ،از وقتی خودشناس شدم و فهمیدم عشق و عاشقی چیه و ولنتاین همه به هم کادو میدن،همیشه تنها بودم و هیچ وقت هیچ کادو و گل و شکلات و خرس و قلب و این چیزا در کار نبود 

راستش قبلا هم اینچیزا به نظرم مسخره میومد ،تو اون دوران که مدرسه میرفتیم ،تکاپوی دوستام واسه خرید جعبه های قرمز قلب قلبی و که چیز میزای قرمز توش بریزن و بدن به دوست پسراشون ،برام مسخره بود ،ولی الان برام جالبه ،انگار هرچی بزرگتر میشم ،دوس دارم بیشتر بچه بازی در بیارم:))

خلاصه اینکه اگه امسال کادو ولنتاین میگیرید حسابی خوش به حالتون ،اگه کسی رو دارید که بهش حس دارید و کنارتونه که خوب هر روز ولنتاینه واستون!!!

بگذریم .

از تعطیلات 22بهمن و عروسی پسر خاله جان که پروژه ایی بود واسه خودش تعریف کنم .

هفته ی قبلش خاله مهنازم اومد خونمون اونم بدون بچه و شوهر !!!

یکشنبه اومد و تا چهارشنبه موند و بعدش با خواهر رفتن شهرستان

من و مامانم موندیم چون کلی کار نکرده داشتیم ،باید غذا میپختیم واسه پسرا،خونه رو جمع و جور میکردیم و وسایلمونو جمع میکردیم ،این شد که روز چهارشنبه عصر اونا رفتن و پنج شنبه صبح ما رفتیم شهرستان .

راستش اولش خیلی ذوق داشتم ،ولی با دیدن یه سری رفتارا دده شدم و تقریبا خنثی بودم .

مثلا به پسر خالم که داماد بود،میگفتیم فلانی رو دعوت کن ،رک تو صورتمون میگفت دعوت نمیکنم .

خیلی بهم فشار اومد که یه بچه ی 26ساله به خودش اجازه میده اینجور رفتار کنه 

البته دست خودشم نیست ،ذاتن بی چشم و روعن این خانواده.

جشنشم خو مثه گداها گرفت

به عمرم جشن عروسی به این ضایعی ندیدم 

انگار مجبور بود !!!!

حالا بخوام بنویسم باز خودم حرص میخورم ،مایه ابروریزی هم هستن ،نگم بهتره !!!

روز قبلش که میشد شنبه شب ،خونه خاله مهناز دعوت بودیم شام،شوهر خالم خیلی عاشق دخترشه و همیشه در حال قربون صدقه رفتنشه

حتی میخواد قربونش بره ،با خنده میگه اشغاله بابا :)))

که ما همیشه کلی میخندیم .

سر سفره داشت همینجوری میگفت که من یواش زیر زبونی گفتم کاش بابام بود حتی اینجوری بهمون میگفت.

خواهر شنید و دیگه هر دو گریه کردیم 

نا خواسته اشکامون میریخت

همه هم حالشون گرفته شد .

بعدشم که غذا رو خوردیم ،یه هو صدای دعوا و داد از حیات میومد ،دویدیم ببینیم چی شده که دیدیم پسر خالم دوستاش و اورده تو حیات و انگار دعوا شده و این حرفا !!!

یعنی مردیم از ترس 

فکر کردم دارن همو میزنن 

دیگه همه ریختن تو حیات 

نفهمیدیم غذا چی خوردیم اصن با این اوضاع

از اون ورم اون خالم زنگ میزد میگفت پاشین بیاین شب عروسی پسرمه ،بزنیم برقصیم .

خواهر که گفت من سرم درد میکنه نمیام ،من و خاله ها و مامانم رفتیم 

اما من حالم همچنان بد بود 

یه بغض کنج گلوم بود 

فرداش میشد 21بهمن ماه و طبق معمول ،شب تولد مهدی بود و من حالم خراب !!!

سعی میکردم به خودم دلداری بدم ،ولی نمیتونستم 

شب که برگشتیم حامد بهم زنگ زد و تا چهار و نیم صبح باهاش حرف زدم و گریه کردم 

دلم خیلی گرفته بود 

دوس داشتم بهش تبریک بگم ،ولی اونقدر دشمنی بینمون بزرگ و عمیق هست که با یه حرکت بلاکم میکنه

صبحش که بیدار شدم چون عروسی ظهر بود ،باید از صبح اماده میشدم ،عاقد قرار بود ساعت سه بیاد،نمیفهمم این چه عروسی گرفتن بود تو روز،انگار باید مثل تو فیلما عاقد بیارن تو سالن عقدش کنه ،مسخره ها

صبح بیدار شدنم همانا و ورم چشام همانا 

در حدی که سریع یه سیب زمینی ورق کردم گذاشتم تا پفش بره و بعدم یواش یواش اماده شدیم و ساعت دو راهی تالار شدیم

ذره ایی بهم خوش نگذشت 

ولی مجبور بودم تظاهر کنم خوش میگذره 

زدیم رقصیدیم و اخرشم دعوا شد 

خانواده عروس فوق العاده دهاتی بودن

فرهنگ نداشتن 

ماهارو چپ چپ نگا میکردن 

حتی اکثرشون با لبلس محلی اومده بودن !!!!

یعنی اختلاف زمین تا اسمون بود و من نمیدونم چرا پسر خالم تصمیم گرفت اینو بگیره.

به هر حال هرچی بود گذشت

برگشتیم خونه و باز گفتن همه جمع شیم خونه خالم بزن و برقص

رفتیم ولی من یک ساعت بیشتر نموندم و برگشتم خونه خاله مجرده

خسته بودم و خوابم میومد

فرداش که میشد دو شنبه 22بهمن ،خواهر برگشت اهواز و من و مامان همبا خاله و دختر خاله رفتیم افتتاحیه یه تالار که ازفامیلامون بود ،خیلی هم خوش گذشت و خندیدیم

بعدشم که برگشتیم خونه و دختر خالم شب موند پیشمون و تا نصف شب حرف زدیم و صبحش هم منو مامان اروم اروم اماده شدیم و بی صبحانه زدیم بیرون و برگشتیم اهواز

اینم از سفر و تعطیلات ما ،که به نظرم انچنان که باید ،خوش نگذشت

**نریمان اومده بود،ولی من ندیدمش ،مامانم فقط دیده بودتش سر خاک مادرش!

حامد اینا واسه مهدی تولد گرفتن ،پن نفر ادم ،یه کیک سه کیلویی سفارش دادن!!!!

بعد تو عکس مهدی یه ذره شده بود 

کوچولو و لاغر ،زیر چشما سیاه و اصن لپ نداشت ! 

همچنان با معده درد دست و پنجه نرم میکنم و اگه یه روز شیرین بیان نخورم ،میمیرم 



ساعت دو نصفه شبه و من تازه هوس کردم بنویسم 

راستش این روزا رو به راه نیستم ،برعکس همه این مدت که همه چی روال بود و من خوب بودم ،ولی الان خوب نیستم ،شاید به خاطر پری و بالا پایین شدن هورمونام هستش،نمیدونم! استرس دارم همش ،نمیدونم واسه چی،البته میدونم ولی نمیدونم واقعا چرا به این مسائل گیر میدم

یه چند روزه با مامانم زیاد اوکی نیستم ،روزا کلی به هم غر میزنیم و من مثه چی جوابشو میدم ،اعصابم نمیکشه،بعد دلم میسوزه و شب تا صبح غصه میخورم که چرا باهاش اینجور رفتار میکنم ،هی میرم نگاش میکنم میگم خدایا ،اگه این نباشه که من میمیرم

از یه طرفم بهش حق میدم اونم اعصاب درستی نداشته باشه ،همه زندگیش به سختی گذشته به هر حال ! 

امروز سالگرد داداشم بود،سیزدهمین سالگرد ! 

به زبون راحته گفتنه سیزده سال،ولی کی میدونه ما تو این سیزده سال ،یه کوله از غمو با خودمون کشوندیم اینور اونور ،هیچ وقت شاد نبودیم وهیچ خنده ایی از ته دل نبود،یه سایه سیاه افتاد رو زندگیمون

دیگه واسه امروز که میخواستیم بریم سر خاک باید چیز میز اماده میکردیم

با این که دیروز جشنواره غذا بود و واقعا داغون بودم از خستگی ،ولی صبح ساعت ده بیدار شدم و کیک حلوایی و برشتوک نخودچی درست کردم و میوه چیدم تو ظرف و مامانمم نون خامه ایی خرید و چید تو ظرف و دیگه ظرف شستمو و جمع و جور کردم و رفتیم سر خاک

از ساعت دو رفتیم تا پنج

بعدم برگشتیم و من شام کوکو سیب زمینی درست کردم که یه هو این وسط خواهر با مامانم بحثش شد و گفت برا من شام نذار من میرم! 

هرچی گفتم چتونه بابا ،کش نده یه چیزیو،گوش نداد،ول کرد رفت ! 

دیگه ما هم شام خوردیم و جمع کردم و اومدم دراز کشیدم 

یعنی از کمر درد ،داغونممممم!!!! 

و همچنان این معده درد ازارم میده .

بارهنگ و عرق نعنا هم میخورم ،بهتره قبلم ،ولی خوب نشدم 

حالا ادامش میدم انشالا رفع شه ،خیلی اذیتم اخه ! 


چهارشنبه ظهر خواهر زنگ زد و گفت که شنیدی پای عمه مریم شکسته ?گفتم عه ! نمیدونستم ،گفت عصر بریم یه سر بهش بزنیم .

گفتم مامان که خوابه ،بهش میگم اگه قبول کرد میریم،دیگه به مامانم گفتم و اوکی داد و دست به کار شدم و یه کیک کوچولو خرمایی درست کردم که ببریم واسش !

خواهر اومد و به اون عمه هم زنگ زد دیگه همه با هم رفتیم پیشش

حالش خیلی بهتر از قبل بود ،سری قبل که پیشش بودیم افسردگی شدید داشت و حتی باهامون حرفم نمیزد،ولی این سری کلی گفایم و خندیدیم

پسر عمه هم پاشد رفت پنج تا پیتزای بزرگ خرید و اورد کلی خوردیم و خندیدیم و عکس گرفتیم

خیلی عمم خوشحال شد،گفت کاش همیشه همینجوری خوشحال باشیم !!!

اوخی.

خلاصه که پنج شنبه هم قرار شد همه خونه ما باشن 

گفتیم یه چند بار دور هم جمع شیم واسه روحیه عمه ! 

از اون طرفم پنج شنبه سالگرد اون یکی عمم بود .

دیگه صبح ساعت 9بیدار شدم و قرصامو خوردم و دست به کار شدم واسه نون خرمایی پختن واسه سر خاک ،این وسط صبحانه مو خوردم و کلی ظرف شستم و نونا روگذاشتم تو فر و بال های  مرغ رو تمیز کردم ،خوابوندم تو مواد و ریختم تو ظرف در دار و گذاشتم یخچال ،میوه ها رو شستم و چیدم تو ظرف،اشپزخونه رو تمیز کردم،اتاقمو کامل جمع کردم و خواهر اومد جارو برقی کشید

دیگه وقت نشد دوش بگیرم،فقط یه اب زدم صورتم و مسواک زدم و ساعت دو نیم لباس پوشیدیم و همه رفتیم سر خاک

هوا به قدری افتضاح بود که حتی یک ثانیه هم نمیتونستم تحمل کنم

خیلی سرد بود و خاک شده بود

طوری که چشم ،چشم رو نمیدید

مثل مه همه جا تار بود ،ولی پره خاک !

دیگه من که از سرما داشتم هلاک میشدم ،دختر عموم پالتوشو داد پوشیدم رو پالتوی خودم و هرجوری بود سر کردم باهاش تا برگشتیم خونه

تا برگشتیم رفتم با مامان عابر بانک و بعدم خیارشور و خامه خریدیم و اومدم دست به کار شدم واسه سالاد درست کردن

سالاد که تموم شد ،سیب زمینی رنده کردم شستم گذاشتم بمونه تو اب تا بعد سرخ کنم ،سینه مرغمم خورد کردم خوابوندم تو نمک و فلفل و عمه اینا اومدن و مامانم رفت کباب کرد و منم چیکن استراگانوف رو اماده کردم

خلاصه سفره چیدیم و خورش بادمجون بامیه و قرمه سبزی و کباب و چیکن استراگانوف بودن غذاها که همه خوششون اومد و خوب خوردن

بعدم جمع کردیم سفره رو ،تند تند ظرفا رو با دختر عمه شستیم و دیگه نشستیم به حرف زدن !

راستش وقتی خواستن برن ،نمیتونستم رو پاهام به ایستم .

به قدری خسته و خوابالو بودم که حد نداشتم ّ.

ساعت یک و نیم خوابیدم و بیهوشه بیهوش بودم تا 9که مامانم بیدارم کرد قرصمو بخورم

هنوزم بی حال و کسلم و الان تازه میخوام برم یه دوش بگیرم

خلاصه روز پر کار و شلوغی رو گذروندم



الان که دارم مینویسم ،نصف شبه،دراز کشیدم زیر پتو،یه شال زمستونی دور گردنم پیچیدم و یه ژاکت ضخیمم تنمه،دمای بدنم متعادله و شدیدن دارم لذت میبرم

راستش اوضاع خوبه گوش شیطون کر ! 

هم جسمی ،هم روحی! 

راستش نمیدونم وضعیت معدم تا چه حد بحرانی شده بود،یعنی اونقدر به دردای گاه و بیگاهش بی توجه بودم که یه هو آخم در اومد 

از پنج شنبه تا حالا دارم قرص میخورم و میتونم بگم امروز بهتر از همه روزا بودم 

دردم خیلی خیلی کم بود و سوزش سر دل هم نداشتم .

اما از روحی هم باید بگم خوبم ! 

خوبم و شکر .

شکر که دلیلای کوچیک واسه خوب بودن حالم پیدا میشه! 

یکشنبه و سه شنبه با خواهر و دخترش رفتیم اروبیک و شدیدن بهم خوش گذشت و تو روحیه م تاثیر داشت ! 

یه نگاه به بدنسازیا کردم ،از خودم تعجب کردم که یه مدت چطور تو این محیط بی روح دووم اوردم ! 

داشتم میگفتم

شبا گریه نمیکنم 

حتی اخرین باری که شب گریه کردم یادمم نمیاد 

راستش دلیلی ندارم واسه بغض ! 

دلتنگ نیستم 

و وجود هیچ کس برام واجب و ضروری نیست ،حتی همین نریمان هم که فکر میکنه کم محلیاش هنوز روم اثر داره ،مثل سابق برام مهم نیست ! 

و واقعا از این بی تفاوتی لذت میبرم

خلاصه که فعلا همه چی رواله الهی شکر

*اون خانواده بود که دختر عمم معرفی کرد پسره سوپر مارکت داشت ،اقا اینا ما رو کشوندن تا بیمارستان که محل کار دختر عمم بود به بهانه های مختلف ،ما رفتیم و فقط مادرش اومده بود ،مادرش رو دیدیم ،اونم ما رو دید اما هیچ حرفی نزد ما هم به رو خودمون نیوردیم ،ولی دیگه رفت که رفت ! 

یعنی هیچ خبری ازشون نشد 

حالا این که رفت رو ناراحت نیستم ،این که هرکی منو میبینه میره دیگه نمیاد رو نمیدونم دلیلش چیه! 

ب خدا من نه زشتم ،نه چاقم نه بد تیپم ،نمیدونم چرا اینجوری میشه

ولی مطمعنم خدا بهترینا رو برام رقم میزنه،اگه اینا میرن ،یه بهترش تو راهه ،من تو زندگیم زجر زیاد کشیدم ،خدا دستمو ول نمیکنه

من برم بخوابم که سخت گیج خوابم


چهار تا از امتحانامو دادم ،اونم با چه دردسری

خیلی قاراش میش شده بود همه چی ،امتحان اولم ریاضی بود که بیست و یکم خرداد باید میدادم ،فکر کن جمعه شب که خاله هام خونه مون بودن و من پای کتاب ریاضی بودم ،خبر دادن که خاله ی خاله هام فوت کرد ،میشد همون مادربزرگ مز مز !

حالا همه پا شدن رفتن اونجا ،من نمیتونستم ،دلم پیششون بود ،هی به تودم گفتم تورو خدا نگا خودتو با این امتحانا به دردسر انداختی ! 

خلاصه شنبه ش رفتم امتحان ریاضی دادم و عصرش تو خونه داشتم واسه خودم استراحت میکردم که دیدم تو گروه مدرسه برنانه امتحانا عوض شده ،سه تا امتحانام افتاده بودن دو شنبه سه شنبه چهارشنبه !!!!

و من فقط یکشنبه رو فرصت داشتم که میخواستم برم تشییع جنازه !

عصبانی بودم و شروع کردم گریه کردن !

از اون طرفم تو پی وی گیر دادم به مدیر و جر بحثمون شد سر این برنامه ریزیه مزخرف!

دیگه استراحت هم تعطیل و شروع کردم خوندن،فرداش هم از صبح پا شدم خوندم ،چون عصرش میخواستم برم مراسم !

سخت گذشت ،گاهی اوقات به خودم میگم چطور این بحرانا رو پشت سر گذاشتم ،بعد از مراسم داغون و خسته برگشتم خونه و در حالی که بازم پره خونمون مهمان بود ،نشستم خوندم !

روز دوسنبه وقتی رفتم امتحان دادم ،متوجه شدم همه سوالا رو دارن به جز من و یکی دو نفر دیگه. چون اونا حضوری بودن !

بگذریم که چه فشاری بهم اومد ،ولی با تقلب و خوندن خودم ،فکر کنم قبول شم !

بعدشم که امتحان فلسفه و بعد هم امتحان تاریخ ،که این بار به لطف بچه های حضوری سوالا رو داشتم و بیست میگیرم !

فعلا امتحان ندارم تا سیزدهم خرداد که زبان خارجه ست و دیگه تمومه 

راستش نمیتونم رو کنکور تمرکز کنم ،چون از این امتحانام میترسم ،اینا رو که تموم کنم ،میشینم واسه کنکور میخونم که سر جمع یک ماه وقت دارم 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کـــــنــــکــــــاش نیاز باکس Get free dollars and rubles Aidan دمنوش آرامش اعصاب در اصفهان کارویس peciae پونه طرح معلم خلاق